Sunday, April 12, 2015

این قطعه ی سه تار نوازی رو نمی شناختم، یه شب لابلای نِت گردی هام به مستند آماتوری برخوردم که یه جوون ایرانی طبقه متوسطی یا شاید نیمه مرفه مغمومِ تازه مهاجر ِدانشجو به آمریکای شمالی ساخته بود با خودش و رفقاش و یه دوربین معمولی که چهره ی هیچ کدوم هم پیدا نبود؛ هی دیدم و هی دیدم و هی لحن مغموم آتش بجان اندازِ مهندس مهاجر و فیلمش، با تصاویر ساده و آماتور و صمیمی و یه ساختار سه بخشی بیشتر درگیرم کرد تا رسید به دختری از میان این جمع که نامه ی پدر تنهاش رو از تهران خوند، دختر اخراجی یکی از دانشگاه های دولتی بود و جزئیات نامه ی پدر از توصیفات و لحظات بدون دخترش آتش به جان انداز تر از همه ی قبلی تر ها. این قطعه رو فیلمساز که اهل سه تار هم بود قبل از رسیدن به اون نقطه روی لحظاتی گذاشته بود که از ایران می گفت و حزن عجیب این قطعه با رسیدن به لحظه ی خوندن نامه انگار آه مضاعفی از نهادت برخواسته می کرد. با گذشت چند سال هر بار که بر حسَب اتفاق لابلای فولدرهام این قطعه ی مسعود شعاری، رو میاد و می شنوم اش اون آدم ها با همون حال و هوا ی اولین شبی که دیدم اشون جلوم لود می شن و حال مغموم اشون رو انگار که اولین بار باشه دوباره از سر تجربه می کنم ... حال مغمومی که خودم هم درک عجیی ازش داشتم

2 comments:

  1. مسعود شعاری همینه با روان آدم بازی میکنه

    ReplyDelete
    Replies
    1. قطعات زیادی ازش نشنیدم ولی هممین یکی سرآغاز آشنایی خوبی بود. البته ظاهرا ملودی اصلی مال قطعه ای به همین نام از دولتمند خالوف ـه ، اون رو گوش کردم و باز نظرم اینه که این یه چیز دیگه اس

      Delete