Monday, March 9, 2015

بدو لولا بدو ! وسط هایش کمی بایست !



خوب که می دوم با سرعت متوسطی به پارک وارد می شوم.  از میان پسربچه هایی که هر روز در عرض پیاده روی ِ باریک پارک، نصف شان در چمن، نصف روی آن دروازه گذاشته اند و بازی می کنند می گذرم و نگاه های خیره برخی شان بسویم درهمان چند ثاینه ی عبور، از فوتبال غافلشان می کند. رد که می شوم بعدتر خانمی را کنار کالسکه با دو سه خانم خیلی پیرتر جای هرروزه شان روی نیمکت پارک می بینم که گرم حرفهاشان هستند. از میان دو بوته ی بزرگ شمشاد مانندی که خاکش  از زیادی ِ تردد سفت شده، کذشته و به وسیله مجهول الاسمی شبیه به اسکی فضایی می رسم.  نفس های تند تندم را برای اینکه با ایستادن ناگهانی به ایستادن قلبم ختم نکنم با همین وسیله به آرامی پایین می آورم و بعد که شمار ِ نفس ها به رقم متناسبی با شرایط عادی رسید به سوی آن یکی مجهول الاسم ِ میله ای می روم و کمی خودم را بالا پایین میکنم

 خانم های روی نیمکت روبرو که مثل هر روز بچه هایشان را برای جیغ های خالی نشده شان در خانه، به پارک آورده اند تا جست وخیز ناتمامشان در اینجا لااقل سبب آسایش شب هنگامشان شود با دیدن من باز درگوش هم پچ پچی میکنند و لبخندی که به تبسم بیشتر شبیه است  برای من اینگونه معنا پیدا می کند که احتمالا دارند چیزی درباره ی تکرار هر روز ه ام را به هم گوشزد می کنند.  بچه ها اگر روی آن اسکی فضایی باشند با دیدنم که انگار از برنامه خبر داشته باشند پایین می آیند و جایشان را به من میدهند .

 تا اینجا همان است که هر روز اتفاق می افتد امروز نفس ها به شماره افتاده بود که رسیدم کنار هر دو وسیله، دخترک ِ تازه وارد ِ ریزنقشی روی آن یکی و دو دیگری روی این یکی با روش خودشان بازی می کردند. نفس ها همین طور تند تند میزد و خبری از نوبت دادن از هیچ کدام نبود همین طور داشت میگذشت  و واقعا هیچ خبری نبود به آرامی به دخترک نزدیک شدم و گفتم : عموجان چند لحظه به من اجازه می دهی که سوارش شوم و بعد شما دوباره برگردی روی اون!  با اطمینان متزلزلی رو به من کرد و گفت : آخه تازه سوار شدم کمی نگاهم کرد و کارش را ادامه داد و باز گفت آخه تازه سوار شدم !..  اطمینان متزلزلش لااقل مرا منصرف کرد و خیلی آرام دلیلش را قبول کردم و پیروزیش با همین دلیل ساده، مرا به دنیای آدم بزرگ ها برد، دنیای دلیل های قوی و مستحکم آدم بزرگ ها، همان دلیل های قوی ای که شاید گاهی قدرت همین دلیل ساده او را هم نداشت.



از میان تابستان نوشت هام این متن و پیدا کردم و فهمیدم چقدر رسمی بودم تابستان گذشته الا ایهالحال -


Sunday, March 8, 2015

انجمنِ ... شاعران مرده



روزهای یکشنبه و سه شنبه کلاس می‌رم یعنی ماجرا اینجوریه که برای اینکه دارایی ِ انگلیسی توی مغزم از دست نره و غبار روزگار روش نشینه یه موسسه ی جدید پیدا کردم که بهش میگن دانشگاه مجازی و بعد از ظهر ها جهت انتفاع بیشتر کلاس زبان میشه ، خلاصه آقای روبوت که سر منشی موسسه است عین یه ماشین خودکار که خیلی سعی می‌کرد صمیمی نشه ، نکنه اوضاع احتمالی به هر شکلی از کنترلش خارج بشه باب آشنایی ما (که غالبا عادت دارم بجای من بگم ما- حضرت عاقا هم خودتونین) رو با مکان فوق الذکر گشود. خانم سوپروایزر از راه رسید و من رو امتحان کرد و گفت: وِر دید یو لرن دیس نایس لنگوییج و من هم جوابش رو دادم و با همین خانومه رفتیم سر کلاس . اونجا هم کمی صحبت کردم و بچه های کلاس به دلایل مبهمی دست و پاشون و گم کردن و وضعیت به شکل طبیعی ای داشت جلو میرفت

وسط های کلاس یهو، نه ورداشت نه گذاشت به فارسی گفت ببخشید توی کلاس در این سطح من به فارسی صبحت میکنم شاید من ترم پیش کمی و کاستی ای داشتم که شما! ، یعنی شاگردای همیشگیش ، این اشکالات رو دارید یکی یکی تینیجرای کلاس و اسم برد و واسشون یه اشکالی تراشید و من از همون اول مشکوک به این استراتژی داشتم فکر میکردم هدف نهایی منم که این داره هی پاتک میزنه! ماجرا از اونجایی آب می‌خورد که پنج دقیقه پیش ناخواسته حرف دوره ی دکترا و نتایج آزمون که از قضا هیچ ربطی به من نداشت  شد و ناخواسته انگار چیزی درونش برای اثبات خود برانگیخته شد . خلاصه پاتکاش و که زد، رسید به منی که هنوز نیم ساعت از اومدنم به این موسسه ی کذا نگذشته و گفت که ایشون توی فلان چیز خیلی خوبن توضیحات فنی رو هم درست می‌گن، مدت‌هاست که از آموختنشون هم گذشته ولی واژه ها رو در پاسخ نتونستن بگن! - حدسم درست بود و در ادامه با حالتی ناشی از تاسف گفت چرا باید این‌جور باشه !؟ تمام ماجرا رو چید و سر اون سرتقای هفتادی آورد که سر آخر برسه به من. حالا من هی فکر می‌کنم تو هنوز من و نشناخته ندیده این چه مدل اظهار نظری بود! معلم حرفه ای که اینجوری اظهار نظر نمیکنه، آدم حسودی هم بخواد بکنه یا خودش رو بخواد بالا هم ببره بالاخره کمی هم ظرافت! من یک کلمه هم چیزی بهش نگفتم و متعجب از اینکه تا الان کسی توی هیچ محیط آکادمیکی با من اینجوری جرات حرف زدن هم نداشته کمی با ابروی تا شده نیگاش کردم و اون هم بقیه ی کلاس رو ادامه دارد و چند دقیقه بعد انگار که پشیمون شده باشه، کمی چهره‌ ش رو کج و کوله کرد و گفت ایف مای پری جاجمنت آفندد انی بادی آیم سو ساری !

از شما چه پنهون من ِ سریع الهجه مدت هاست با هیچکی بحث نمی‌کنم و در بدترین شرایط از کنار هر چیزی که می‌تونم بهش پاسخ کوبنده بدم چنان که در بیشتر زندیگیم دادم، میگذرم و تمام این مدت فکر می‌کردم انگیزه احتمالی این آدم چی بود . کلاس تموم شد و با چند تا لبخند سعی کرد بگه برای جلسه بعد چیکار کنیم و از این چیزا، نگاهم رو ازش گرفتم و اومدم بیرون. دو جلسه ی بعد که من سرکلاس نرفته بودم و اولین جلسه ی بعد از اون قبلی حساب می‌شد شاگرد جدیدی به کلاس کذا اضافه شد؛ یک بازنشسته ی سازمان هواپیمایی و کمی نایس و وِری گوود در پاسخ به جمله هاش گفت و آخر کلاس کنارش وایساد و گفت شما خوبید و با این کلاس تطابق دارید البته من وقت ندارم ولی فکر میکنم اگه بخواید خودتون رو برسونید باید چند جلسه کلاس خصوصی هم بگیرید؛ سایر همکاران هستن میتونن کمکتون کنن! در حین عبور از کنارشون انگار که دو ریالی زمان بچگی توی باجه تلفن عنقریب افتاده باشه علت دوم استراتژی معلم نازنین هم از ذهنم گذشت و یاد معلم های نازنین دوره ی مدرسه افتادم که زرنگترین هاشون معمولا اونایی بودن که کلاس خصوصیای کنکورشون سر زبونا می‌افتاد و تنبل هاشون هم اونایی بودن که به زور ایما و اشاره ، ضربُ  زور می‌زدن بفهمونن برای جبران حقوق پایین‌شون اگه شاگرداشون می خواستن قبول بشن باید کلاسِ بعداز ظهر می‌گرفتن.

 اما نکته فنی ماجرا این بود که اینا رو به ضعیفا یا نهایتا متوسطا می گفتن و توفیق احتمالی از همین رهگذر بود که حاصل می شد. ولی معلم جان ناشی گری کرده بود و دارت رو نادرست ترین جای ممکن انداخته بود و خاطراتی توأمان با تصویرهایی از کلاس‌های سی چهل نفره ی دوره دبیرستانمونُ که عقب‌های دوست داشتنی ِ ذهن داشتمُ جلوی چششمم آورد. همیشه اون ته کلاس چندتا آرسن لوپن داشتیم که من با حفظ معنا استیو مک کویین صداشون میکردم. یادش بخیر! یکی از اینا پسر نیمه بلند شری بود به اسم | مردانی | که  با سعید و یکی دیگه که اسمش یادم رفته و پادوهاش حساب می شدن ماجراها پیدا کردیم و یک‌دفعه براتون در موردش حسابی می‌نویسم . خلاصه! این تصویرهای شفاف - که بسی موجب مسرت هم بودن چون کلی باهاشون بهم خوش گذشته بود - توی سرم زنده شد و  در نهایت باعث شد خیلی اخلاقی طور فکر کنم سن‌هامون که به آهستگی بالا میره و مسئولیت‌هامون که عوض میشه رنگِ زندگی هم میتونه عوض بشه.   چقدر نقش‌ها ثابت میمونن و یکی یکی ممکنه نقش آدم‌هایی‌ که از دور می‌بینیم و نسبت به اون‌ها اصلا حس خوبی نداریم رو روزی بی خبر بعهده بگیریم . زندگی چرخ دواری است آی دکتر!چرخ دوار

 خلاصه  از کلاس کذا بیرون اومدم و پای‌ کوبان در هوای سرد و مطبوع یک ربع به نه شبِ بهمن ماه، منِ زمستان دوست  تنها به سمت خونه راه افتادم