Wednesday, May 20, 2015

الا ایها الحال

توئیتر هیچ وقت نرفتم چون احساس می کردم توی کوچه بن بست نشستی و داری بلند بلند با خودت یا دیوارا حرف میزنی و یکی یا چند نفری هم پشت دیوار دارن صداتُ می شنون .. اینجا هم مخاطب ردپاش رو میذاره ولی هیچ وقت نمیگه من بودم یا هستم یا دارم می خونمت یا کلاً آهای فلانی! از توی بالکن‌ت صدای منُ می شنوی این منم همسایه‌ ی روبروییت، گوشه ی گل چسبونِ روی دیوارت آویزون شده داره میشکنه و من از این ور داد بزنم، شایدم نزنم و دستمُ به روال معمول تکون بدم و لبخند به لب نگاهش کنم؛ خُب خونه خوبیش فقط به خودش نیست، به اهل محل، به آواز خوش همسایه، به صدای بلبلی که نصفه شب می خونه، به عطر اقاقیا که بی اختیار داخل میاد از پنجره ست؛ آآآي دکتر

Saturday, May 9, 2015

کرگدن ! کرگدنِ درون و بیرون !

جدیدا از این چپ های دوره ی رفقا که اتفاقا هیچ وقت ازشون خوشم نمی اومد داره ریز ریز خوشم میاد.  ادبیاتشون ُ میخونم  و احساس بهتری دارم ... بی بی سی بمناسبت این هشتم مارس از اربیل برنامه پخش میکنه و سعی میکنه اونا رو هم توی همون مسیری بیاندازه که دیگران رو انداخته؛ مسیر یکسان سازی با میزان های خودش و رو در رو کردن اون ها یعنی کردها هم برای فایده و ضرر شمردن! برای چی! برای میزان شدن یا نشدن ! و نتیجه هم خوب پیشاپیش معلومه ! همونطور که در جاهای دیگه اتفاق افتاد؛  بیش از هر چی دور تر شدن از خودِ خودشون!
این یکجور شدن  دنیا داره من رو می بلعه ... یاد قبایل بدوی میافتم، یاد قبایل جنگل های فلان که هنوز هم توی جنگل موندن و تن به یکسان شدن نسپردن ... یاد خیلی چیزها میافتم که سهم گوناگی من سهم تو از دنیان ... 

Friday, May 1, 2015

عروسی ِ ایشان

    بعد از اینکه نوشته ی دانشمند از شب عروسیشُ خوندم دلم خواست باهاتون در خوندنش شریک شم بنابراین از اونجایی که از اون بلاگ به اینجا نمی شد خودِ نوشته ی اصلی رو بازخوان کرد مجبور شدم به این شکل با اطلاعِ پیشاپیش اینجا بذارمش

 

قرار است از دریچه ی چهل دوربینی که مشغول عکاسی و فیلمبرداری بود وقایع اتفاقیه عروسی مان ثبت شده باشد. اما علی ای حال وقایع پشت صحنه ای هست که فراموش خواهم کرد، چون دوربینی نبود که ثبتش کند و حتی اگر بود، دوربین پوست قضیه را مستند میکند و کنه قضیه که احساس و لذت آدم است ممکن است زیر آرایش غلیظ و نور پروژکتور از یاد برود. فلذا ثبت میکنم، آنچه که گذشت.
فرنگی ها آخرین شب مجرد بودن را جشن میگیرند. مردها میروند برای داماد زن لخت میاورند که برقصد که آخرین گوشت و پوست و کون و کپل لخت غیر از زن خودش را دیده باشد و چشم و دلش سیر بشود و دیگر در زندگی زناشویی هوس پوست مرمری کس دیگری را نکند. برای حفظ برابری، دوستان عروس هم برای وی مرد ماهیچه ای خوش اندامی میاورند که ادای آقای دکتر یا آتش نشان در بیاورد و یکی یکی البسه اش را بکند جلوی عروس آینده تا عروس قبل از یک عمر سر کردن با شکم گرد و پشمالوی شوهرش، یک بار برای آخرین بار شیش پک ِ سفت مرد جوان دیگری را دست بکشد. تمامی این مراسم با همه جزئیاتش برای من و داماد در شب قبل از عروسی حادث شد. لابد چون صاحب بهترین دوستان عالم هستیم. پسره ی رقاص لخت شونده ای که خانه ی دوستم آمده بود از شدت بالا و پایین پریدن چکه چکه عرق میریخت و خودش را به من و همه ی دوستانم میمالاند که یادمان باشد شوهرمان هر چه هست، حداقل نظیف است. آن رفیقم که خانه و مبل و فرشش را در طبق اخلاص رقاص گذاشته بود را باید ستود که حتی پاکت پول طرف را هم داد که مبادا من چیزی قبل از عروسی ام مایه ی حسرتم بماند. اگر اینجا را میخواند، باید بداند که خاطره ی آن شب، نه به خاطر باسن ظریفی که روی من نشسته بود و شکم ماهیچه اش را به من نشان میداد، بلکه برای داشتن دوستانی این چنینی برای همیشه میماند.
دو سه هفته ی مانده به عروسی مان، سخت گذشت. قرار نبود از این عروسهای عنتر باشم که استرس دارند و باید رنگ همه چیزشان به همه چیزشان بیاید. اما لحظه به لحظه اضطرابم بالا میگرفت. آخرین ضربه ی کاری را وقتی خوردم که عاقدمان که بهترین دوست داماد بود، و قرار بود از آن سر قاره در یک پرواز پنج ساعته و رانندگی چند ساعته برسد، کارش به اورژانس بیمارستان کشید و بستری شد و ممنوع الپروازش کردند. هم نگران رفیق مان شدیم، هم شدیدا غصه مان شد که بهترین دوست مان از بد حادثه نمیتواند بیاید، هم بی عاقد ماندیم. رو انداختیم به اطرافیان و رفیق شفیقی ، دو روز مانده به عروسی قبول کرد که متنی حاضر کند و قول هایی لیست کند و قرائت کند و ازمان قول و قسم بگیرد پای هم وایستیم.
بالاخره صبح عروسی، هنوز از مستی شب قبل با دهنی که مزه تکیلا میداد و چشمهای پف کرده و کله ای که بنگ بنگ میکرد روی ایوان خانه مان، بین گل و گیاه هایی که یک ساله کاشته ایم و داشته ایم، دخترک آرایش گری آمد، که به اصطلاح درستم کند. چون لابد کل عمر خراب بوده ام و حالا باید جالب میشدم. البته خداییش درستم کرد. آثار بد مستی شب قبل را یک طوری پاک کرد، مادرم هم یک پرس چلو کباب داغ کرد آوورد روی سینی گذاشت در بغلم و در حالی که دخترک توی کله ام پنجاه و نه عدد سیخ فرو کرد و گل زد و فر و قر داد، یک دیس چلو کباب خوردم. بالاخره با کمک مادر و زن برادر رفتم داخل آن لباس سفید کذایی که میباست از بچگی آرزویش را میداشتم. چه غلطها، که این لباس عروسی ظاهرش قشنگ است، اما باطنن چیز سنگین دست و پا گیری است که انسان را به لاک پشت تغییر جلد میدهد. عروس میشود موجود بی دست و پای بدبختی که خم و راست نمیتواند بشود و نمیتواند راه برود به تنهایی و یک کسی باید دم لباسش را بگیرد بکشد بیاورد. ولیکن، باری، به هر جهت، بند لباس را کشیدند که محکم شود، و من از شدت کمی ِ نفس در آن تنگنای لباس بنفش میشدم. به هر حال چاره ای نبود، لباس باید تنگ میشد که نیوفتد و صحنه سازی نکند.
بعد هم آقایان یکی یکی آمدند، عروس را دیدند. لابد چیز خوبی شده بودم، چون برادرم گریه اش گرفت و گفت خیلی قشنگ شدی و من خیلی شاد شدم که خیلی قشنگ شدم. بعد داماد آمد که بیشتر هل کرد جلوی دوربینها باید چه کند و اتفاق خاصی نیوفتاد. رفتیم عکس بگیریم در ذل آفتاب. مردهای همراهمان در آن کت شلوار مشکی سنگین شان شر شر عرق ریختند، و نهایتا بیخیال عکس رمانتیک شدیم و عینک های آفتابی مان را گذاشتیم و در سایه نفسی تازه کردیم. بعد همین بساط را با پدر مادرهایمان تکرار کردیم. عکس های خز و خیل گرفتیم همه دور هم با لبخند و ادا و اطفار که بماند یادگار برای آینده. بچه های برادرم هم هیچ تحویلم نگرفتند و حاضر نشدند در یک عکس هم با من مرتب و منظم بایستند. خیلی کوچکند. بعدها که بزرگ شوند به عکسها خواهند خندید. به هر حال، خودمان را از شر آفتاب نجات دادیم و راهی محل عروسی شدیم. عروسی مان بالای کوه بود. به مهمانها گفتیم یا سه هزار پله را پیاده بیایند تا نک قله یا بهشان بلیط تله کابین میدهیم که مرتب و منظم بیایند. کسی راه اول را انتخاب نکرد که کمی عجیب بود.
وقتی خودمان رسیدیم پای کوه آنقدر تشنه بودم که با داماد در رفتیم و پناه بردیم داخل یک کافه آب خریدیم و نشستیم آب خوردیم. ملت توریست آسیایی هم آب خوردن عروس در کافه را هم در دوربین هایشان ثبت کردند. اگر بدانم چرا واقعا خوشحال میشوم ! وقتی بالاخره با تله کابین تشریف بردیم بالای کوه، موقع پایین رفتن از پله ها، پاشنه ی کفشم در یک چیزی گیر کرد. نکبت کف پله های فلزی سوراخ سوراخ بود. داماد یک ذره دلداری داد، ولی دلداری فایده ی خاصی در آن شرایط مفلوکانه نداشت. فلذا خودم را خلاص کردم. کفشهایم را در آوردم و پابرهنه پله ها را پایین آمدم. ملت توی صف تله کابین هم برای پاهای برهنه ام سوت بلبلی و دست زدند. یک مقدار از روحیه دادن ِ مردم غریبه درامای پاشنه های کفش ام آرام گرفت. بالاخره داماد رفت نشست سر سفره و پدرم دستم را گرفت برد داد دستش. از اینجا به بعد وقایع سر سفره ی عقدمان مثل یک سری تصاویر از هم گسیخته گذشت. نور خورشید زیاد بود، تور بالای سرمان بود و من نمیدیدم چه میگذرد. زن ها میرفتند و میامدند که قند بسابند. متوجه حرفهای دوستمان که نقش عاقد را بازی میکرد نبودم، فقط شنیدم از امیر پرسید آیا قول میدهد آشغالها را هر شب ببرد پایین که خیلی ذوق کردم.  ظاهرا امیر هم در آن ابر محوی که من درش شناور بودم مبهوت مانده بود، چون متوجه نشد عاقد میپرسد که آیا مرا به زنی قبول میکند و ظاهرا بهش گفتند یالله جواب بده، داماد کمی دستپاچه گفت، بله بله، بله باشه، حتما. عاقد یک سوال طولانی از من پرسید، کلی کش و قوسش داد، که  یادم نیست چی بود دقیقا، اما محتوای کلام این بود که آیا امیر را در خوبی و بدی، سلامت و مریضی و فقر و مایه داری به عنوان شوهر قبول داری. همانجا تصمیم گرفتم که دفعه ی سوم جواب بدهم. به نظرم رسم با مزه ای آمد. بابت سکوتم دوستانم متوجه شدند و گفتند رفته ام گل بچینم. من البته رفته بودم در بحر عینک آفتابی یکی از مهمانها و اینکه چرا دستیار عکاس لندهورمان محو مراسم شده و چریک چریک عکس نمیگیره زنیکه ی مفت خور. عاقدمان یکمی جا خورد که جواب ندادم، بیچاره سوال طولانی پیچیده ای پرسیده بود و حال نداشت در آن آفتاب لابد تکرارش کند. فلذا مختصر مفید پرسید که زنش میشی یا نه. که باز بنده رفتم گلاب بیارم. نهایتا بار سوم، گفتم، بله، بله حتما. (مادرم بعدا ابراز نارضایتی کرد که چرا نگفتی با اجازه ی بزرگترها که ناچار شدم مرز و خط هایم را دوباره برایش توضیح بدهم که من برای ازدواج – آن هم ازدواج نمادینی که عقد ایرانی و غیر ایرانی واقعی ندارد- از کسی اجازه نمیستونم. مادرم یکمی ناراحت شد ولی حساب کردم که من مرزهای اجازه ای ام در زندگی باید مشخص باشد)
بعد از این زن و شوهر اعلام شدیم و حلقه دست هم کردیم، هیاهوی زیادی شد. عسل به هم دادیم که من از شیرینی اش خوشم آمد و خواستم یک بار دیگر هم بدهد. از برق حلقه در دست امیر خوشم آمد. یکباره از امیر، به یک مرد گنده که میتواند یک زندگی را با من بچرخاند تبدیل شد. چه قدر یک تکه فلز براق میتواند تصور تو را از دنیا عوض کند، در حالی دنیا همان است که بود. عاقد ازمان پرسید آیا قول خاصی هست که میخواهیم به هم بدهیم. امیر به من قول داد که از سر کار زود بیاید خانه شبها. من قول دادم که صبح ها که زودتر از اون بیدار میشم، بیدارش نکنم و بذارم بخوابد، امیر قول داد ماشین ظرف شویی را او خالی کند، من قول دادم وقتی گرسنه میشوم به جون او غر نزنم. امیر قول داد همیشه دوستم داشته باشد. که گریه ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و گفتم من همیشه دوستش دارم. بعد خواست میکروفون را بدهد که آروم بهش یادآوری کردم باید قول یک توله سگ را هم بدهد، بیچاره میکروفون را گرفت گفت باشه، یک توله سگ برات میارم، راضی بشو ! راضی شدم.
یک ساعت بعد به عکاسی گذشت. پنج دوربین حرفه ای و هشتاد و سه دوربین موبایل و آماتور لبخندهای ما سر سفره با مدعووین را ثبت کرد. پنج شش خانواده ی آخر را با لبخند مصنوعی سر کردم. کمرم در آن لباس سنگین درد گرفته بود و آفتاب پس کله ام میخورد و هنوز از بدمستی دیشب سرم درد میکرد. نزدیک بود دو سه تا از مهمانها را هل بدهم از کوه پایین وقتی میگفتند فقط یک عکس دیگر. آخرش بدون امیر از صحنه فرار کردم، رفتم داخل سالن عروسی که بروم دستشویی. مهمانهایی که نشسته بودند به خیال اینکه عروسی و داماد وارد شدند دست و سوت زدند. خودم را ملزم دیدم توضیح بدهم که خیر، میروم شاش کنم.
آنچه که دوربینها نتوانستند ثبت کنند و ارزش توضیح دارد نحوه مستراح رفتن عروس است. من البته لباسم پفی و سیندرلایی نبود و تا جاییکه میشد تنگ بود. اما دم درازی داشت که نیم متر پشت سرم روی زمین میکشید. حالا شما تصور کن که باید در آن تنگنا، خودت به تنهایی خم بشوی این دم دراز عزیز را جمع کنی بغل، بقیه لباس را لوله کنی بدی بالا، حالا یک دست سوم میخواهی که لباس زیرت را بدهی پایین. من یک شایعه ای شنیده ام اصلا عروسها به همین علت سختی قضیه، لباس زیر را فاکتور میگیرند. آنها لابد کهنه کارند. من ِ تازه کار اما نمیدانم دست سوم را کجا آوردم و بالاخره با یک عالمه لباس لوله شده در بغلم موفق شدم خودم را در موقعیتی قرار بدهم که میشد روی کاسه ی توالت بشینم. در آخرین لحظه که دیگه من بودم و کاسه ی توالت نازنین، یک بند دراز لباس از یک جایی افتاد پایین و فقط شانس بود که صاف توی کاسه سقوط نکرد و با ناز روی زمین کنار کاسه ی توالت فرنگی آرام گرفت. اما راه شاش را بسته بود. باید بین ادراری شدن بند لباس عروسم و با مثانه ی پر این مناسک را تکرار کردن یکی از انتخاب میکردم. پاشدم، بند کذا رو هم جمع کردم و بالاخره من و توالت به هم رسیدیم. یکی از لذت بخش ترین تخلیه های مثانه ی زندگی را تجربه کردم. ماتیکم را تجدید کردم و بعدش امیر من را برد گوشه ی خلوتی کفشهایم را درآورد و پاهایم را ماساژ داد. عکاس هم تند تند از این صحنه ها عکس گرفت که لحظه ای تنها نباشیم.
عکاس بالاخره رفت و گشنه مان شده بود، پاشدیم برویم شام بخوریم. من آنقدر گرسنه و خسته بودم که به هر چه که میگذاشتند روی میزمان حمله میکردم، نون خالی کره میزدم میبلعیدم، جواب تلفن و کامنت فیسبوک میدادم و باز به لنگ مرغ حمله میکردم. یکی از مهمانها یک عکس از من گرفت فرستاد به موبایلم و زیرش نوشت عروس گشنه. توی عکس معلوم بود دارم حرص میزنم.  کلی خندیدم و یکمی در مورد غذا آرام گرفتم و با شخصیت تر خوردم. آن وسط نگران بودیم مهمانها حوصله شان سر برود. برای مهمانها بلیط بوس چاپ کرده بودیم، بین همه پخش کرده بودیم. روی بلیط توضیح داده بودیم که اگر میخواهند بوس عروس دوماد ببینند، باید بیایند بلیط را خرج کنند و جلوی ما هر بوسی که هم را بکنند ما هم همانطور بوس میکنیم. خلاصه اش کنم ملت از این قضیه سوء استفاده کردند، و من در شب عروسی ام، جلوی فک و فامیل و خانواده زبان در حلق یکدیگر کردیم، خم شدم داماد را از روی زمین بوس کردم، رفتم روی صندلی با آن لباس ناراحت آکروبات کردم که بوس کنم، و هر ژانگولر دیگری که بشود تصور کنید انجام دادند ملت که ما بیشتر و بیشتر حرکات کثیفی جلوی خانواده مان بکنیم. به هر حال شب خوشی بود. ملت نمیتوانستند سر جایشان آروم بگیرند و شام میل کنند. گارسونها داشتند غذا روی میز میگذاشتند، و یک عده آن وسط در حال رقص بوس میکردند.
همه چیز طبق برنامه نبود، اما برای یک بار در زندگی ام خاطر خودم را برای چیزی نگران نکردم. از همه اش لذت بردم. به هر حال شوی گرانی بود و حیف بود به خودم یا کس دیگری زهر مارش کنم. آخر شب به میگساری افتادیم. سی نفر از دوستان نزدیک مان مانده بودند. دور بار جمع شدیم. نمیدانم آن وسط کی توانست مرا بلند کند بگذارد بالای بار. گارسون در استکان های عرق خوری هی ریخت و ملت هی رفتند بالا. من و گارسون چشمکی داشتیم با هم که برای من آب بریزد. نمیتوانستم پا به پای مردم تکیلا بالا بیاندازم. اما داماد باکش نبود. در این هول و ولا یک عده از مهمانان که خداحافظی کرده بودن زودتر و رفته بودند برگشتند. ظاهرا تله کابین خراب شده بود و همه آن بالا گیر کرده بودیم. بعضی از مهمانان خودشان را خیس کرده بودند از ترس و نگرانی. بعضی هم گفتند خب به درک، میرویم باز میرقصیم و می میزنیم. من با گروه دوم بیشتر حال کردم. حواسم بود از کسی معذرت خواهی نکنم، شب عروسی ام خرابی تله کابین را به عهده نگیرم و فقط برایشان مشروب خریدم. به هر حال چهل دقیقه بعد تله کابین راه افتاد و همه رفتند پایین.
با داماد رفتیم خانه، یک ساک کوچک برداشتیم و پیاده رفتیم بیرون. ده دقیقه پیاده تو خیابونها رفتیم تا هتل چند کوچه بالاتر. پیاده روی ِ جالبی بود در تاریکی و ساکتی شهر. تجربه ی جالبی بود. کسی دیگر نگاه مان نمیکرد. دوربین توریست های آسیایی در کار نبود. یک و نیم صبح فقط خیابان خواب ها و مستها بیرون بودند و آنها هم اگر کاری با ما داشتند فقط تگری زدن روی لباس من میتوانست باشد.
بالاخره تمام شد. آیا چندین هزار دلاری که خرج یک شب کردیم می ارزید؟ نمیدانم. خوش گذشت. خیلی خوش گذشت. ستاره ی یک جماعتی بودیم که معلوم بود دوستمان دارند: خانواده تا دوستانی که ساعتها پرواز کرده بودند بیایند، از تورنتو، کلگری، آمریکا، ایران، انگلیس، ایتالیا، شیلی. به نظرم این مهم بود. که آدمهای عزیز زندگی، همه شان، با چند استثنا آنجا بودند. دورمان نشسته بودند. برایمان خوشحال بودند. به افتخارمان گیلاس هایشان را به هم زدنند. سفره ی عقدمان را چیدند. گل میزمان را بار کردند بردند بالای کوه و چیدند. دوستی شان شامل مان شده است. شاهد قول هایمان بوده اند. اینهایش می ارزید. جالب بود که جلوی این همه آدم که ما را میشناسند به هم قول داده ایم با هم بمانیم. انگار این هشتاد و سه نفر دیگر ما را به هم مسئول تر کرده اند. اگر یک هفته قبل ازم میپرسیدید نظرت در مورد عروسی گرفتن چیست میگفتم حماقت و بلاهت محض. الان میگویم مایه ی شادی است، به سلیقه و مدل خودتان برگزارش کنید. حتی اگر در حد این باشد که با ده نفر دوست بروید در یک قهوه خانه به سلامتی تان چایی بنوشید و قول بدهید به هم و با موبایل تان در لباس مرتب پلوخوری عکس بگیرید. در هر مدل خیلی زیاد شاد است ثبت کردنش. کارخانه ی خاطره سازی است. همین.













Friday, April 24, 2015

بارانِ بعد از ظهر

باران می بارد و تو را میخواهد که صدا بزنی نایلون ها را بکش بر اسباب بی حفاظ بالکن .. رخت ها را بردار، پنجره را بگشا .. تو را می خواهد که بهانه ای باشد برای صدایت

Wednesday, April 15, 2015

The Wall



تنهایی در دراز مدت این فرصت را به آدم می دهد که به کنج سمت چپ اتاق همانی که زیر سقف به پنجره نزدیک است  خیره شود و به حادثه های رخ نداده فکر کند بعد چشمش را با چرخش تنش روی تختخواب بگرداند به آن یکی کنج سمت راست خیره شود و بعد زاویه این کنج را با آن کنج بسنجد که چرا این یکی به اندازه ی آن یکی راست نیست...

Sunday, April 12, 2015

این قطعه ی سه تار نوازی رو نمی شناختم، یه شب لابلای نِت گردی هام به مستند آماتوری برخوردم که یه جوون ایرانی طبقه متوسطی یا شاید نیمه مرفه مغمومِ تازه مهاجر ِدانشجو به آمریکای شمالی ساخته بود با خودش و رفقاش و یه دوربین معمولی که چهره ی هیچ کدوم هم پیدا نبود؛ هی دیدم و هی دیدم و هی لحن مغموم آتش بجان اندازِ مهندس مهاجر و فیلمش، با تصاویر ساده و آماتور و صمیمی و یه ساختار سه بخشی بیشتر درگیرم کرد تا رسید به دختری از میان این جمع که نامه ی پدر تنهاش رو از تهران خوند، دختر اخراجی یکی از دانشگاه های دولتی بود و جزئیات نامه ی پدر از توصیفات و لحظات بدون دخترش آتش به جان انداز تر از همه ی قبلی تر ها. این قطعه رو فیلمساز که اهل سه تار هم بود قبل از رسیدن به اون نقطه روی لحظاتی گذاشته بود که از ایران می گفت و حزن عجیب این قطعه با رسیدن به لحظه ی خوندن نامه انگار آه مضاعفی از نهادت برخواسته می کرد. با گذشت چند سال هر بار که بر حسَب اتفاق لابلای فولدرهام این قطعه ی مسعود شعاری، رو میاد و می شنوم اش اون آدم ها با همون حال و هوا ی اولین شبی که دیدم اشون جلوم لود می شن و حال مغموم اشون رو انگار که اولین بار باشه دوباره از سر تجربه می کنم ... حال مغمومی که خودم هم درک عجیی ازش داشتم

Monday, March 9, 2015

بدو لولا بدو ! وسط هایش کمی بایست !



خوب که می دوم با سرعت متوسطی به پارک وارد می شوم.  از میان پسربچه هایی که هر روز در عرض پیاده روی ِ باریک پارک، نصف شان در چمن، نصف روی آن دروازه گذاشته اند و بازی می کنند می گذرم و نگاه های خیره برخی شان بسویم درهمان چند ثاینه ی عبور، از فوتبال غافلشان می کند. رد که می شوم بعدتر خانمی را کنار کالسکه با دو سه خانم خیلی پیرتر جای هرروزه شان روی نیمکت پارک می بینم که گرم حرفهاشان هستند. از میان دو بوته ی بزرگ شمشاد مانندی که خاکش  از زیادی ِ تردد سفت شده، کذشته و به وسیله مجهول الاسمی شبیه به اسکی فضایی می رسم.  نفس های تند تندم را برای اینکه با ایستادن ناگهانی به ایستادن قلبم ختم نکنم با همین وسیله به آرامی پایین می آورم و بعد که شمار ِ نفس ها به رقم متناسبی با شرایط عادی رسید به سوی آن یکی مجهول الاسم ِ میله ای می روم و کمی خودم را بالا پایین میکنم

 خانم های روی نیمکت روبرو که مثل هر روز بچه هایشان را برای جیغ های خالی نشده شان در خانه، به پارک آورده اند تا جست وخیز ناتمامشان در اینجا لااقل سبب آسایش شب هنگامشان شود با دیدن من باز درگوش هم پچ پچی میکنند و لبخندی که به تبسم بیشتر شبیه است  برای من اینگونه معنا پیدا می کند که احتمالا دارند چیزی درباره ی تکرار هر روز ه ام را به هم گوشزد می کنند.  بچه ها اگر روی آن اسکی فضایی باشند با دیدنم که انگار از برنامه خبر داشته باشند پایین می آیند و جایشان را به من میدهند .

 تا اینجا همان است که هر روز اتفاق می افتد امروز نفس ها به شماره افتاده بود که رسیدم کنار هر دو وسیله، دخترک ِ تازه وارد ِ ریزنقشی روی آن یکی و دو دیگری روی این یکی با روش خودشان بازی می کردند. نفس ها همین طور تند تند میزد و خبری از نوبت دادن از هیچ کدام نبود همین طور داشت میگذشت  و واقعا هیچ خبری نبود به آرامی به دخترک نزدیک شدم و گفتم : عموجان چند لحظه به من اجازه می دهی که سوارش شوم و بعد شما دوباره برگردی روی اون!  با اطمینان متزلزلی رو به من کرد و گفت : آخه تازه سوار شدم کمی نگاهم کرد و کارش را ادامه داد و باز گفت آخه تازه سوار شدم !..  اطمینان متزلزلش لااقل مرا منصرف کرد و خیلی آرام دلیلش را قبول کردم و پیروزیش با همین دلیل ساده، مرا به دنیای آدم بزرگ ها برد، دنیای دلیل های قوی و مستحکم آدم بزرگ ها، همان دلیل های قوی ای که شاید گاهی قدرت همین دلیل ساده او را هم نداشت.



از میان تابستان نوشت هام این متن و پیدا کردم و فهمیدم چقدر رسمی بودم تابستان گذشته الا ایهالحال -