Tuesday, May 22, 2012

آدامس دود شده: It’s a loser, a sinner, a cock in a dildo’s disgui...

آدامس دود شده: It’s a loser, a sinner, a cock in a dildo’s disgui...:

این روزها خیلی گناه دارم. ویزای انگلیسم دارد درست می شود، اما نمی دانم چرا خوشحال نیستم. زمانی ویزای اروپا و پذیرش برایم تعریف موفقیت بود. اما این روزها حسی جز یک لوزر به تمام معنی ندارم. یک شکست خورده. یک بیمار. بجایش خواهر و برادر بزرگم و پدرم خوشحال هستند که همه اش ناراحت بودند که چرا من درس نمی خوانم و دارم جوانی ام را "تلف" می کنم. برادر بزرگم هم دیگر تنها نیست و ما امید داریم  اگر من بروم پیشش کمتر ناله های نیهیلیستیک بزند. من خودم زندگی ایده آلم این بود: بروم تک تنها تو خال اروپا و با برادر بزرگم توی یک آپارتمان کوچک مدرن زندگی کنم. و آخر هفته ها با هم برویم کنسرت راک و مست کنیم و چشم چرانی کنیم و بخندیم. الان هم همین چشم انداز زیبا است که مرا زنده نگه داشته. اما به غیر ازاین چندان شاد نیستم. و شاد بودن برای من راحت بود. حتا وقتی کاری جز علافی نمی کردم، و هیچ برنامه ای برای آینده ام نداشتم، شاد و سرخوش بودم. با اینکه همه نگرانم بودند و نصیحتم می کردند. اما الان که حق دارم شاد باشم نیستم. مزاجم ریخته به هم. خواب درست ندارم. زیر چشمانم بیش از پیش سیاه شده است. ضعف دارم اما اشتها ندارم. دوست دارم بروم دکتر و سرتا پایم را آزمایش بدهم  ودرمان کنم. راستش شک برده ام که یک بیماری خونی گرفته ام. حالا دقیقن نمی دانم چه گهی گریبانگیرم شده. به غیر از بیماری خونی، حس می کنم یک بیماری روحی/ روانی جدید هم گرفته ام. آن هم نمی دانم دقیقن چیست. ولی چیزی است که من قبلن نداشتم. برایم جدید است. این حس سرافکندگی و بازندگی و پوچی. این برای من غریب است. این حسی که وقتی ویزای کانادایم رد شد، برای اولین بار بهم دست داد. حس تیر خوردن و تحقیر. حس سوزش در درون بدنم در حین یخ زدن اندام بیرونی ام. حس از کارافتادگی جنسی. حس پیری. بیست و چهارسالگی در کمینم نشسته. تمسخرم می کند که دیگر جوان نیستم. دیگر جان ندارم؛ که نقشه بریزم که هدف داشته باشم که به اهدافم برسم.  دلیل دیگرش گرفتگی گوش پدرم بود. دوست ندارم اعتراف کنم اما پدر من هفتاد و سه سال دارد. البته بزنم به تخته سالم و سرحال است. اما چند روز پیش گوشش گرفت. و من برایش قطره ی گوشش را می ریختم. قطره ی گوشش بوی گواش می دهد. من همه اش فکر می کنم دوباره باید نقاشی کنم. درست است که استعداد نداشتم، اما به قول خواهرم آرامم می کرد. آدم ها نباید لزومن پابلو پیکاسو باشند، همینکه بتوانند آرام باشند و چاقو کشی نکنند "هنر" کرده اند. پدرم مثل خودم قد کوتاه است. اصلن شبیه هم هستیم؛ البته فقط از لحاظ فیزیکی. وگرنه از لحاظ شخصیتی من حرامزاده ی تن پرور هیچ ربطی به آن آدم نیک و شرافتمند ندارم. به هرحال پدرم با شلوار کوتاه ماشی رنگ و رو رفته اش و زیر پوش سفیدش و پاهای لاغرش و موهای نقره ای تنک اش جلوی دکتر هو دراز کشیده بود یک وری که من قطره ی گوشش را بریزم. بعد صبر نمی کرد که قطره ی گوشش ته نشین بشود. عجله داشت که مثلن  من ده دقیقه معطل قطره ی گوش او نشوم. من دوست داشتم به او بگویم قطره ی گوش او مهم ترین موضوع زندگی من است، اما نگفتم. فقط گفتم باید ده دقیقه صبر کنیم و بعد آن یکی را بریزیم. من و پدرم خیلی با هم حرف نمی زنیم. چون نیازی نداریم با حرف زدن با هم ارتباط برقرار کنیم. حسمان به هم آنقدر قوی و گویا است که کلمات پیشش کمرنگ و بی معنی هستند. بعد آن موقع دیدم اگر من بروم انگلیس کرییتیو رایتینگ بخوانم و با برادرم بروم کنسرت جک وایت، چه کسی قطره ی گوش پدر کوتاه قد و بسیار نازم را می ریزد؟


 اصلن جدیدن هر خط کشی ای بوی فاشیسم می دهد به نظر من. کوتاه راست می گوید. گی و ستریت و بای و زن و مرد یک مشت برچسب بی معنی است. تنها چیزی که معنی دارد زیبایی و احساس و شهوت و خلق است. بقیه اش بی معنی است.
تا حدی بی حس و حال شده ام که دیگر هیچ چیز برایم جالب و مهم نیست.  دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست و این خاصیت گه عشق است. حتا آمدن ویزایم. حتا این بلاگ که همیشه حواسم بود پست هایش پلات داشته باشند و غلط املایی نداشته باشند و تا حدی جذاب باشند و نکته ای داشته باشند و فارسی را پاس بدارند. الان برایم مهم نیست که این پست نه پلات دارد، نه جذابیت و نه نمک. حتا کفش چرم سیاه خریدن هم حالم را بهتر نکرد. حتا عکس های نیمه لخت بندیکت کامبربچ هم حالم را بهتر نکرد. گفتم که دیگر نه میل جنسی دارم، نه میل به زیبایی. و این حالتم مرا می ترساند. حتا کتاب برتولت برشت که کوتاه بهم داده هم حالم را بهتر نکرد. آن را دارم می خوانم و شاهکار بودنش را هم درک می کنم، اما تغییری در حالم ایجاد نمی کند. جملات پرمغزش مرا تکان نمی دهد و به تفکر وا نمی دارد. چون شاید من مرده ام. مرجان عشق تو مرا کشت. ها ها. چقدر از "عشق" نالیدن چیپ و خنده دار است. لابد شما الان دارید می خندید. البته اگر من و بلاگم را دوست دارید و آدم رقیق القلبی هستید الان دلتان برایم سوخته؛ و اگر جزو آن آدم های عجیبی هستید که با اینکه از "رودین" متنفرند بازهم این بلاگ را دنبال می کنند الان باید قطعن خوشحال باشید و در دلتان و حتا در کامنت ها بگویید "ها ها ها حقته. حالم ازت بهم می خوره کثافت. افکارتو نمی تونم تحمل کنم. چوب خدا صدا نداره بی شرف" اما حال من به قدری گرفته است که حتا مخاطب هم برایم در حال حاضر مهم نیست. راستی چرا هیچوقت کسی نگفت "مخاطب مرده است؟" چرا همه فقط نویسنده را کشتند؟ نویسنده دقیقن چه گناهی کرده بود که برایش حکم مرگ صادر کردند؟ جز اینکه خودش را با شجاعت در معرض عموم به نمایش می گذارد بی واهمه ازسنگ انتقاد مخاطب که محکم بر بدنش اصابت می کند؟ عصرحاضر رسمن شده سنگسار نویسنده توسط مخاطب. از این قرن بدم می آید. اما از قرن های قبل تر هم بدم می آید. اصلن از ساز و کار دنیا بدم می آید. از اسطوره ی آدم و حوا و آن مارچندش آور بدم می آید. از ارتش خدا-پرست و نفت-پرست آمریکا بدم می آید. از محققان اسرائیلی که دلشان برای ما سوخته و تحقیق کرده اند و فرموده اند که ما دوست داریم ملت آزاد و لیبرالی باشیم، بدم می آید. خب پس مارا با بمب هایتان آزاد کنید شما که انقدر محقق و مهربان هستید؛ همانطور که فلسطینی ها و ویتنامی ها و عراقی ها را آزاد کردید. از ماهواره بدم می آید. از خواننده های خوشگل لهستانی که می دانم همه شان سهم شیرعلی هستند و نه سهم من، بدم می آید. از داکیومنتری های ناتزی ها که می نشینم نگاه می کنم بدم می آید. از هیتلر و هیملر عقم می گیرد؛ جدیدن بیشتر ازینکه از سنگدلی و هاری شان عقم بگیرد از حماقت و لوزر بودنشان عقم می گیرد. از همنسلان و هموطنانی که تو فیسبوک از واژه های "افغانی" و "عرب" به عنوان یک فحش بانمک استفاده می کنند بیزارم. چرا دروغ بگویم؟ هرکدامشان را یک هیتلر بلفطره می بینم. از اسمس های تبلیغاتی کاپیتالیست های مسلمان که موبایلم را گاییده بیزارم. از فشن دیزاینرها که میلیاردر و موفق و با استعداد و جذاب هستند تقریبن بدم می آید؛ ازینکه هیچ دغدغه ای جز دیزاین کفش های فتیشتیک و خلق و تصرف زیبایی و زمین زدن مدل های جوان و خرید ویلا در جنوب فرانسه ندارند، حسودی ام می شود. دوست داشتم جای آن ها بودم. و چون نیستم، ازشان بدم می آید. دوست داشتم فشن دیزاینر بودم. اصلن شاید پایم که به لندن برسد رشته ام را از کرییتیو رایتینگ به فشن دیزاینینگ تغییر بدهم. به قول خواهرم کرییتیو رایتینگ به هیچ دردی نمی خورد. و فقط یک آدم علاف خود-درگیر مثل من همچین رشته ای می خواند. از اینکه اعتیاد نوشتن دارم در عذابم. ازینکه بیشتر می نویسم تا بخوانم بدم می آید. از اینکه روی آهنگ های میوز قفل کرده ام و حین دنبال کردن تهدید های اسرائیل پیانوی تیز مت بلامی هم می رود روی مخم در عذابم. همچین عذابی سزاوار هیچ کسی نیست.  از اینکه نمی توانم مبارزه و بازی کنم در عذابم. ازینکه این متن مزخرف را ادیت نمی کنم و همینطوری برهنه و بی معنی  توی بلاگم می گذارم ناراحتم، اما شرمنده کاری نمی توانم بکنم. ازینکه توی تولد بیست و چهارسالگی ام از یک جوان شاداب اهل حال تبدیل به یک پیر غرغرو شده ام، در عذابم. حتا چت کردن با خواهر و برادرم هم حالم را بهتر نمی کند. آن ها نمی دانند و نمی خواهند هم بدانند که خواهر کوچکشان چقدر پیر و بی انگیزه شده است. مادرم عقیده دارد خواهر و برادر بزرگم "پدر و مادر روحی" من بوده اند و مرا تربیت کرده اند و برای همین من انقدر عوضی از آب در آمده ام. چند وقت پیش از دهنش در رفت و گفت که دیگر برای عوضی بودن من عذاب وجدان ندارد، چون من محصول او نیستم و "محصول" خواهر و برادر بزرگم هستم و آن ها به من ریده اند و او هیچوقت نقش و اثری در تربیت من نداشته. آنموقع که این را گفت گریه ام گرفت و عصبانی شدم. اما بعدن که منطقی فکر کردم دیدم اتفاقن درست می گوید. اصلن برای همین وقتی توی هیجده سالگی ام خواهر و دختر خواهر و برادرم یکهو از ایران رفتند، من حس کودک هفت ساله ای را داشتم که پدر و مادرش را در زلزله از دست داده است. بی اغراق. اما حق شکایت هم نداشتم، چون در دنیای مادّی زلزله ای در کار نبود و من صرفن یک بچه ی ننر بودم که کانادا برایم حکم زلزله ای خانمان براندازرا داشت. بار اولی که برادرم رفت کانادا خاله و مادربزرگم آمدند شب پیش ما خوابیدند که ما نمیریم. خاله و مادربزرگم شب توی اتاق من خوابیدند و من تو اتاق برادرم. با اینکه اتاق تاریک تاریک بود من همه اش یک تصویرثابت جلوی چشمانم بود: یک صندلی چوبی قهوه ای خالی در یک زیر زمین خاکستری نیمه تاریک. و من مات این تصویر شده بودم، اما درواقع داشتم عر می زدم و خودم نمی دانستم. چون خاله ام چهارصبح آمد پیشم و درحالیکه از صدای من از خواب پریده بود گفت "خجالت بکش. رفته درس بخونه و موفق بشه. مثه پسر من که نمرده این کارارو می کنی" منطقش آنقدر کوبنده بود که من دیگر کلن خفه شدم. برای همیشه. و دیگر هم گریه نکردم. و مات تصویری نشدم. فردایش خواهرم آمد پیشمان. مرخصی گرفته بود. ما را خنداند. مادرم هم طفلک خیلی به هم ریخته بود. پدرم کل خانه را ترشی انداخت و مربا درست کرد. من مات بودم. اما بعد از دو ساعت که خواهرم پیشمان بود حالمان خوب شد. و من فکر کردم من تا وقتی خواهرم را دارم هیچوقت ناراحت نخواهم بود. ماه بعدش کار خواهرم هم درست شد و رفت.
این روز ها همه اش فکر می کنم پدرم بعد از رفتن من چند کیلو ترشی می اندازد؟ و این سخت ترین مسئله ی ریاضی است که تا حالا باید حل می کردم. چون فکر می کنم روزی این خانه در ترشی و مربا دفن می شود.
علت دیگر مریضی ام گوش دادن بیش از حد موزیک میوز است. میوز رسمن آدم را مریض می کند. اگر به سراغش نرفته اید توصیه می کنم هیچگاه نروید. میوز به طرز منحوسی اعتیاد آور است. من شب ها نمی توانم بخوابم، چون پیانو ریف های تند مثیو بلامی و صدای عصبی اش دارد ذهنم را می گاید. من سال ها از میوز فرار کرده بودم. قاطی سلکشن آهنگ های دیگر هرازگاهی گوش می دادم اما چون فهمیده بودم در عین زیبایی خیلی مریض و مخرب هست فاصله ام را حفظ می کردم. حتا وقتی کتاب می خوانم و فکر می کنم خوابم گرفته؛ چراغ را که خاموش می کنم پیانوها و آهنگ ها تازه تو ذهنم شروع می شوند و جشن می گیرند. و آرامشم به گا می رود.

Inception



نوشتن توی کامنت دونی کسی که به شدت باهاش همذات پنداری میکردم،باعث شد امشب بخوام وبلاگم رو با یک تاخیر طولانی از عصر دایناسور اول که بس شوق و ایمان به نوشتن در مجازسرا داشتم، راه بیاندازم، قصور هم نکردم و همون لحظه که این هوس زنده بود اونچه میبایست فشار بدم رو فشار دادم و نتیجه شد اینی که اومد جلوی چشم شما و خلاصه راه افتاد، ولی اینکه دوباره بخوام بیام و اینجا بنویسم خدا می دونه تابع چندتا فاکتور دیگه می تونه باشه، از جمله کمینه اینکه امید به زندگی در من چقدرمیتونه با نوشتن من در اینجا نسبتی داشته باشه واز قضا همین کمینه ی نازنین تعیین کننده ترینشونه. بگذریم! بدون اینکه شما رو وارد دو تا چارتا بکنم مشخصا میگم که داره ، حالا اگه بالا رفت ، اگه از نوشتنِ روزنگارانه ها و فکر نگاری ها توی اینجا بازخورد ترغیب کننده ای بگیرم خوب مشخصا دیگه من دخالتی ندارم و  انگیزه های ترقی جویانه آدم رو می کشونه و همینطور بدون اینکه خودت بدونی می بینی که داری جلو میری و خوشحالی تا اونجا که فاز مثبت ماجرا میره و یه چیزی عین بختک ، نه! تیر غیب! نه! یه چی تو مایه های یه چیز از غیب اومده که متوجه اش نبودی می خوره توی برجکت و اونوخته که به بازنگری مشغول میشی و هی با خودت ور میری و سر آخر یا با افزودن به ایمانت به موندن در اینجا، می مونی یا سرتو ور میداری و میری ، که دیگه ریخت ماجرای مطروحه رو نبینی و حال و احوال خودتو جور دیگه ای جم و جور میکنی .. حالا همه اینها رو گفتم که شرح حال  اوضاع امشب و راه انداختن وبلاگ و براتون توصیف کرده باشم ، خدا میدونه فردا چه  حالی دارم و تقریبا چه تصمیمی میگیرم