Friday, April 24, 2015

بارانِ بعد از ظهر

باران می بارد و تو را میخواهد که صدا بزنی نایلون ها را بکش بر اسباب بی حفاظ بالکن .. رخت ها را بردار، پنجره را بگشا .. تو را می خواهد که بهانه ای باشد برای صدایت

Wednesday, April 15, 2015

The Wall



تنهایی در دراز مدت این فرصت را به آدم می دهد که به کنج سمت چپ اتاق همانی که زیر سقف به پنجره نزدیک است  خیره شود و به حادثه های رخ نداده فکر کند بعد چشمش را با چرخش تنش روی تختخواب بگرداند به آن یکی کنج سمت راست خیره شود و بعد زاویه این کنج را با آن کنج بسنجد که چرا این یکی به اندازه ی آن یکی راست نیست...

Sunday, April 12, 2015

این قطعه ی سه تار نوازی رو نمی شناختم، یه شب لابلای نِت گردی هام به مستند آماتوری برخوردم که یه جوون ایرانی طبقه متوسطی یا شاید نیمه مرفه مغمومِ تازه مهاجر ِدانشجو به آمریکای شمالی ساخته بود با خودش و رفقاش و یه دوربین معمولی که چهره ی هیچ کدوم هم پیدا نبود؛ هی دیدم و هی دیدم و هی لحن مغموم آتش بجان اندازِ مهندس مهاجر و فیلمش، با تصاویر ساده و آماتور و صمیمی و یه ساختار سه بخشی بیشتر درگیرم کرد تا رسید به دختری از میان این جمع که نامه ی پدر تنهاش رو از تهران خوند، دختر اخراجی یکی از دانشگاه های دولتی بود و جزئیات نامه ی پدر از توصیفات و لحظات بدون دخترش آتش به جان انداز تر از همه ی قبلی تر ها. این قطعه رو فیلمساز که اهل سه تار هم بود قبل از رسیدن به اون نقطه روی لحظاتی گذاشته بود که از ایران می گفت و حزن عجیب این قطعه با رسیدن به لحظه ی خوندن نامه انگار آه مضاعفی از نهادت برخواسته می کرد. با گذشت چند سال هر بار که بر حسَب اتفاق لابلای فولدرهام این قطعه ی مسعود شعاری، رو میاد و می شنوم اش اون آدم ها با همون حال و هوا ی اولین شبی که دیدم اشون جلوم لود می شن و حال مغموم اشون رو انگار که اولین بار باشه دوباره از سر تجربه می کنم ... حال مغمومی که خودم هم درک عجیی ازش داشتم