Tuesday, May 22, 2012

Inception



نوشتن توی کامنت دونی کسی که به شدت باهاش همذات پنداری میکردم،باعث شد امشب بخوام وبلاگم رو با یک تاخیر طولانی از عصر دایناسور اول که بس شوق و ایمان به نوشتن در مجازسرا داشتم، راه بیاندازم، قصور هم نکردم و همون لحظه که این هوس زنده بود اونچه میبایست فشار بدم رو فشار دادم و نتیجه شد اینی که اومد جلوی چشم شما و خلاصه راه افتاد، ولی اینکه دوباره بخوام بیام و اینجا بنویسم خدا می دونه تابع چندتا فاکتور دیگه می تونه باشه، از جمله کمینه اینکه امید به زندگی در من چقدرمیتونه با نوشتن من در اینجا نسبتی داشته باشه واز قضا همین کمینه ی نازنین تعیین کننده ترینشونه. بگذریم! بدون اینکه شما رو وارد دو تا چارتا بکنم مشخصا میگم که داره ، حالا اگه بالا رفت ، اگه از نوشتنِ روزنگارانه ها و فکر نگاری ها توی اینجا بازخورد ترغیب کننده ای بگیرم خوب مشخصا دیگه من دخالتی ندارم و  انگیزه های ترقی جویانه آدم رو می کشونه و همینطور بدون اینکه خودت بدونی می بینی که داری جلو میری و خوشحالی تا اونجا که فاز مثبت ماجرا میره و یه چیزی عین بختک ، نه! تیر غیب! نه! یه چی تو مایه های یه چیز از غیب اومده که متوجه اش نبودی می خوره توی برجکت و اونوخته که به بازنگری مشغول میشی و هی با خودت ور میری و سر آخر یا با افزودن به ایمانت به موندن در اینجا، می مونی یا سرتو ور میداری و میری ، که دیگه ریخت ماجرای مطروحه رو نبینی و حال و احوال خودتو جور دیگه ای جم و جور میکنی .. حالا همه اینها رو گفتم که شرح حال  اوضاع امشب و راه انداختن وبلاگ و براتون توصیف کرده باشم ، خدا میدونه فردا چه  حالی دارم و تقریبا چه تصمیمی میگیرم

2 comments:

  1. حیف که تصمیم گرفتی سه سال ننویسی...

    ReplyDelete
    Replies
    1. آره انگیزه های ترقی جویانه من و اینجا نکشید البته ناگفته نمونه که خون در جریان هر وبلاگ نویسی خونده شدنه !

      Delete